سلام وروجک من اومدم تا از شیطونی هات و بلاهایی که سرت اومد بنویسم اون هفته (روز مادر) من تو را آوردم عکاسی و عمه جونت هم علی را آورد.داشتین با هم بازی می کردین که به خاطر اسباب بازی که علی گفته بود پای تو بهش خورده و تو هم زیر بار نمی رفتی دعواتون شد و تو هم داد زدی و داشتی شکایت علی رو به من میکردی که علی یه سیلی به صورتت زد (یادت باشه بزرگ شدی تلافی کنی ) و تو هم از کوره در رفتی و به علی حمله کردی که علی با ناخوناش گوشه چشمت رو کند و زخم شد دلت میخواست علی رو بکشی و علی هم ترسیده بود و منم تو رو بردم خونه و کلی گریه و نقشه واسه علی کشیدی که البته بعدش همه رو یادت رفت . این ماجرا گذشت وساعت 1 نیمه شب دوست بابا جون قرار بود بیاد خو...